در خیابانی ساکت و خلوت، پیرمردی ریز نقش راه می رفت. بعد از ظهر یک روز پاییزی بود و آفتاب گرما نداشت.
برگهای پاییزی او را به یاد تابستنهای گذشته می انداختند. شب طولانی و غم انگیز را پیش رو داشت. ناگهان میان برگهای نزدیک پرورشگاه، تکه کاغذی توجهش را جلب کرد. ایستاد و با انگشتهای لرزانش کاغذ را برداشت. خط بچه گانه روی آن را که خواند، گریست. کلمات روی کاغذ مانند شلعه های سوزان آتش در دلش زبانه کشیدند.
«کسی که این را پیدا می کنی، دوستت دارم. کسی که این را پیدا می کنی، به تو نیاز دارم. کسی را ندارم که با او حرف بزنم. بنابراین ای کسی که این را پیدا می کنی، دوستت دارم.»
چشمهای پیرمرد پنجره های پرورشگاه را کاوید و روی یک بچه آرام گرفت.
دختر کوچولو دماغش را به شیشه چسبانده بود و پیرمرد می دانست که بالاخره دوستی پیدا کرده است. برای دختر دست تکان داد و خندید.
آن ها می دانستند که زمستان سرد را با لبخند پشت سر خواهند گذاشت. و واقعا هم لبخندزنان زمستان را سپری کردند. آن ها از میان نرده ها با هم حرف می زدند و هدایای کوچکی را که برای هم می ساختند، با هم رد و بدل می کردند.
پیرمرد از چوب برای دخترک عروسک می ساخت. دخترک برای او نقاشی می کرد. روز اول زمستان، دخترک به طرف نرده ها دوید تا نقاشی جدیدش را به پیرمرد نشان بدهد. اما کسی آنجا نبود.
دخترک می دانست پیرمرد دیگر باز نمی گردد. به همین خاطر به اتاقش برگشت و یک مداد رنگی و کاغذی برداشت و نوشت: «کسی که این را پیدا می کنی، دوستت دارم. کسی که این را پیدا می کنی، به تو نیاز دارم. کسی را ندارم که با او حرف بزنم، بنابراین ای کسی که این را پیدا می کنی، دوستت دارم.»
سلام دوستان عزیز به وبلاگ خود خوش آمدید .
fullsite در نظر دارد سایتی کامل از هر لحاظ را ارائه دهد و برای این کار به یاری شما نیازمند است بیایید با همکاری یکدیگر سایتی مشهور به وجود آوریم .
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
fullsite و
آدرس
fullsite.LXB.ir لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.